رمان قصاص نوشته سارگل
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از این رمان از اینجا کلیک کنید
محمد بهترین جای تخت رو برای ما خالی میکنه،به این ترتیب من بین هامون و طهورا میشینم و محمد کنار هامون.
یعنی بدترین جای ممکن به من میرسه! هیچ اعتباری به خودم نداشتم،با دیدن طهورا یاد حال خراب مارال میوفتادم و از این میترسیدم نتونم جلوی زبونم رو بگیرم.
چیزی که میترسیدم به سرم میاد و طهورا با لحنی صمیمی درست مثل سابق ازم میپرسه:
_چه خبر آرامش؟یلدا که خستهت نمیکنه؟
گوشهی لباس یلدا رو توی مشتم مچاله میکنم و سعی دارم که عادی باشم:
_نه ولی خبرها پیش شماست،چیشد که قصد رفتن کردین؟
_ما؟ما توافقمون برای ازدواج این بود خوب محمد چند سال اونجا زندگی کرده راحت میتونستیم بریم منم قبل ازدواج شرط گذاشته بودم که…
وسط حرفش تلخی کلامم رو به رخ میکشم:
_منظورت اینه که چون آقا محمد راحت میتونست بره خارج کشور باهاش ازدواج کردی؟
حرفم رو به شوخی میگیره و خنده خنده از سر باز میکنه:
_نه بابا ما چند ساله همکاریم آرامش محمد و مثل کف دستم میشناسم اگه میخواستم به اون قصد باهاش ازدواج کنم همون سال اول مخشو میزدم.یا شایدم مخ دکتر صادقی و میزدم.
چشمکی بهم میزنه و لبخند مضحکی تحویل میگیره و بیخیال ادامه میده:
_راستش من خیلی وقته دلم میخواد برم،خانوادم اجازه ندادن کم کم داشتم فکر فرار میوفتادم که محمد ازم خواستگاری کرد من هم به همین شرط باهاش ازدواج کردم،که ایران زندگی نکنیم.اونم قبول کرد،البته الان انقدر از اون طرفا بد گفت که توافق کردیم یکی دوسالی بمونیم و اگه خوشمون نیومد برگردیم.
سری تکون میدم،چرا توی حرفاش یک کلمه از عشق نبود؟برعکس مارال که…
افکارم رو پس میزنم،به من چه؟من سر پیازم یا ته پیاز؟
سرش رو کنار گوشم میاره و آهسته میگه:
_رابطهی تو و دکتر شکرآبه؟آخه از خونه زدی بیرون.
جا میخورم،این از کجا میدونست؟خوب مسلما محمد بهش گفته.دنبال جواب قانعکنندهای میگردم و در آخر با جوابی سرهمبندی شده از سرم بازش میکنم:
_چیز مهمی نبود!
_آها،من اتفاقی شنیدم از محمد پرسیدم چرا قهر کردی چیزی نگفت ولی من فکر کردم شاید با اخلاق آقای دکتر نساختی هر چی باشه خیلی اخلاق تندی داره نه؟
تنم از کلافگی و عصبانیت داغ میکنه،میخوام جوابش رو بدم که صدای هامون مانع میشه:
_چایت سرد شد عزیزم.
سرم رو به سمتش برمیگردونم،با مهربونی لبخندی به روم میزنه که با نگاهی قدردان جوابش رو میدم،با این لحن کوبندهترین جواب رو به طهورا داد.
دستش رو پشت سرم روی پشتی میذاره و کمی بهم نزدیکتر میشه.
نگاه سنگین طهورا و چند دختر دیگه رو که از پرستارهای بیمارستان بودن روی خودم احساس میکنم. صدای یکی از مردهای جمع که اسمش رو از یاد بردم نگاه همه رو به خودش جلب میکنه:
_فقط به افتخار داداش محمد گل که امشب داره از جمعمون میره و به افتخار آقا هامونِ بامرام و به افتخار هر چی رفاقته میخوام براتون بنوازم.
اینها رو با لحن کوچهبازاری میگه و وقتی صدای تشویق جمع رو میشنوه با خنده تعظیم میکنه. طهورا خم میشه و کنار گوشم میگه:
_دکتر فرهمند کل عمرش عاشق خوانندگی بوده اما چون جد اندر جدشون دکترن اینم موسیقی و به طور جدی ادامه نداده ولی صدا و نواختنش محشره گاهی برامون میخونه.
آبرویی بالا میندازم و به دکترفرهمند نگاه میکنم،گیتارش رو تنظیم میکنه و میگه:
_ساکت باشید میخوام صدام به گوش هر چی رفیقه برسه.
همه حتی نفس کشیدنهاشون رو هم کنترل میکنن و لحظهای بعد صدای گیتار و صدای دکتر فرهمند بلند میشه:
_یه روزی من بودم و یه رفیق جونجونی/ما با هم پر بودیم از خاطرات پنهونی./همه جا با هم بودیم دست تو دست و پشت هم/سرامون از هم جدا سورامون تو مشت هم/
نگاه همه به سمت هامون و محمد کشیده میشه،از اخمهای هامون بگذریم انگار این آهنگ زیاد به مذاق محمد خوش نیومده مخصوصا اینکه امید،با سوز خاصی میخونه:
_زندگی بیتو برام زندگی نیست داداشی/من و تنهایی و غم خیلی سخته نباشی.
هیچ صدایی از جمع در نمیاد،نه هامون حرفی میزنه نه محمد اما انگار هم هامون اعصابش خورد شده و هم محمد.
_یه روزی من بودم و یه رفیق جونجونی/ما باهم پر بودیم از خاطرات پنهونی/همه جا باهم بودیم دست تو دست و پشت هم…
دستم توی دست هامون فشرده میشه،آخه این هم آهنگ بود؟ تمام کسایی که اونجا بودن داشتن با تحسین به اون نگاه میکردن از حق نگذریم صداش خارقالعاده بود.
_زندگی بیتو برام زندگی نیست داداشی/منو تنهایی و غم خیلی سخته نباشی.
_بسه امید میخوای از رفتن منصرفم کنی؟
این صدای محمدِ که مانع ادامه دادن امید میشه.هامون با اخم به امید تشر میزنه:
_عمدا این و خوندی نه؟
امید با شیطنت ابرو بالا میندازه و میگه:
_خواستم آمادتون کنم لحظهی خداحافظی زیاد گریه نکنید.
طهورا که انگار زیاد از این بحث راضی نیست میگه:
_ای بابا دارید بزرگش میکنید.اولا مرد که گریه نمیکنه،دوما الان دیگه اینترنت هست کسی برای کسی دلتنگ نمیشه.
حرفش رو هیچ کس به جز دوستهای خودش قبول نداره. این از نگاه جمع پیداست!
اصلا مگه میشه دلتنگی برای رفیقی که سالها باهاش سپری کردی و با اینترنت پر کنی؟
امید بیخیال حرف طهورا دوباره گیتارش رو تنظیم میکنه.یلدای بیقرار رو از آغوش هامون میگیرم و آروم کنار گوشش میگم:
_گرسنهشه میرم بهش شیر بدم.نگاهش رو اطراف میچرخونه و با دیدن تختی که اطرافش پلاستیک زده شده سری با رضایت تکون داده و میگه:
_برو اونجا.
بدون مخالفت بلند میشم،امید شروع به خوندن کرده و همه حتی کسایی که توی جمع ما نبودن با اشتیاق به اون نگاه میکردن.
_همین که با منی،راضیم فقط،پیش من بمون با تو خوبه حالم/همین که بامنی،غم ندارم و عاشقت شدم،شکی هم ندارم. ببین چه بی قرارم!
هامون هم بعد از من بلند میشه،طوری که صدام مزاحم خوندن امید نشه میگم:
_خودم میرفتم.
حینی که کفشهاش و میپوشه با نگاهی خاص جوابم رو میده:
_تنهات نمیذارم.
درظاهر منظورش الان بود اما نگاهش،قدرتی که توی کلامش ریخته شده منظورش رو بهم میرسونه.منظورش امشب نه،همیشهست..
_تو واسه من همه کسی/آخه واسم،تو نفسی/تو رو خدا، داده به من/چه خوبه غم نداره دل من/نمیدونم که میدونی،چه جوری من دیوونتم/میمیرم از خوشی اگه،بگی دوستم داری تو یه کم…
پردهی پلاستیکی رو برام کنار میزنه،اونطوری که فهمیدم این تخت یک جورهایی نمازخونهی اینجا بود.از شانس خوبم کسی اونجا نیست.
کفشهام و در میارم و میخوام از دو پلهی آهنی بالا برم که با گرفتن بازوم مانع میشه.برمیگردم و منتظر به چشمهاش نگاه میکنم.
تو که کنارمی، آرومم آخه،زندگیم تویی،تو عزیز جونم/قشنگه واسه من این یکی شدن/عاشقت شدم آره مهربونم/قدرتو میدونم.
_میخوام باهات حرف بزنم.
با شنیدن صدای گرم و جذاب هامون، دیگه صدای احساسی امید،همهمه رستوران،حتی غر زدنهای یلدا رو نمیشنوم،گوشهام،چشمهام،نگاهم،قلبم همه در اختیار هامون قرار میگیرن.همه مشتاق شنیدنن،این وسط قلبم با کوبیدن بیمهابا کمی بیشتر خودنمایی میکنه.
زیاد منتظرم نمیذاره و میگه:
_دیشب اصلا نخوابیدم…میدونی به چی فکر میکردم؟
با سکوتم ازش میخوام ادامه بده،کاش این عادتش رو ول کنه و انقدر بین حرفهاش فاصله نندازه.هر چند من مکث بین حرفهاش رو هم دنیایی دوست داشتم
_به تو…به اینکه کی این دختربچه تونست انقدر توی قلبم جا باز کنه.میدونی چند سالمه آرامش؟تو این سن نباید قلبم اینطور با هیجان بکوبه.از قوانین من خارجه!
تنم از هیجان یخ میزنه،بگو هامون… التماست میکنم ادامه بده،تا خود صبح ادامه بده و بگو فراموشم نکردی،بگو از زندگیت حذفم نکردی…
تک خندهای مردونه میکنه و ادامه میده:
_هنوز باورم نمیشه میخوام این و بهت بگم اما دیشب،نه تنها دیشب از وقتی رفتی تازه فهمیدم من… احساسی که بهت داشتم…
کلمات توی ذهنش گم میشن، کلافه نفسش رو از سینه خارج میکنه.میخندم و گریه میکنم.از روی شادی میخندم و از خوشی اشک میریزم،پس فراموشم نکرده!
اشاره ای یه شقیقهش میکنه و با لبخند تلخی میگه:
_انگار پیر شدم،پیر تر از سنم،اولین بار موهام با شنیدن خبر مرگ هاکان سفید شد.من اون شب با دیدن تن یخ زده ی برادرم کمرم شکست،دومین بار وقتی… دومین بار وقتی دنیام سیاه شد که فهمیدم حاملهای که فهمیدم…
نگاهش رو به یلدا میندازه،اون هم ساکت شده و با کنجکاوی به هامون نگاه میکنه.
_میگن مرد گریه نمیکنه،مقاومه اما من توی این دوسال بارها شکستم.هاکان،مامانم، هاله،تو،یلدا… میتونی درکم کنی که چهقدر تحت فشار بودم نه؟
لبهام روی هم فشار میدم و زمزمه میکنم:
_میدونم.
_کاش من خیلی قبل از اینها از مادرت خواستگاریت میکردم،کاش قبل از اینها میفهمیدم آرامش هامون همین دختر بچهی سرتق و زبون درازه تا هر جوری شده به دستت میآوردم.اما سرنوشت تو رو توی بدترین روزهای عمرم بهم داد!
انتخابم بودی اما نه برای زندگی مشترک،انتخابم برای خاموش کردن آتیش انتقامم بودی.هیچ وقت دلم نمیخواد از گذشتهها حرف بزنم،راستش و بخوای من هیچ وقت به آینده هم فکر نمیکردم.پس اندازی نداشتم،هدفم کمک به بقیه بود اما الان یه هدف برای خودم دارم،اونم تویی.رفتنت با اینکه عذابآور بود اما بهم کمک کرد که بفهمم کجای زندگیم ایستادم،که بفهمم تو کجای زندگیمی!
با پشت دست اشکهام و پاک میکنم و با خنده میپرسم:
_کجای زندگیت بودم؟
با لبخندی خاص جواب میده:
_تو خود زندگیم بودی.
با محبت به یلدا نگاه میکنه:
_تو و این وروجک خیلی وقته که تمام زندگیم شدین.
میخندم و اون مشتاق به خندیدنم نگاه میکنه و میپرسه:
_چرا میخندی؟
_چون نمیتونم باور کنم تویی که داری این حرفها رو بهم میزنی.
دستی به موهای پشت سرش میکشه و میگه:
_خودمم باورم نمیشه.
_یادمه یه بار برات شرط گذاشتم که هر روز بهم حرفهای قشنگ بزنی تو هم قول دادی اما…
ادامهی حرفم رو میگیره:
_به قولم عمل نکردم.
سری با تایید تکون میدم.
_اما موندی،متاسفم هامون بارها ازت قول گرفتم که باهام بمونی،بارها بهم قول دادی اما اونی که نموند و رفت من بودم.
_خواستی با رفتنت بهم ثابت کنی هامون بی آرامشش هیچی نیست،تبریک میگم موفق شدی.
فقط نگاهش میکنم،دستم رو توی دستش میگیره و میگه:
_بعد از اون همه سختی،فکر کنم وقتش رسیده که حقمون رو از زندگی بگیریم.
حق من تویی،انتخابم برای زندگی تویی،دیگه نمیخوام شبا با دلتنگی بخوابم فکر کنم به اندازه کافی فهمیدم چه جایگاهی توی زندگیم داری،دیگه وقتشه برگردی آرامش. برمیگردی؟
هر چی اشک صورتم رو خیس کرده پاک میکنم و با لبخندی عمیق سر تکون میدم که صدای گریه ی یلدا بلند میشه.
نگاه معناداری به هامون میندازم و همزمان هر دو میخندیم.بیدلیل اما، از ته دل.
* * * *
دستی روی چشمبند میکشم و هیجان زده میگم:
_رسیدیم؟
صدای چرخش کلید رو میشنوم،دستش رو پشت کمرم میذاره و به جلو هدایتم میکنه و با صدایی آروم میگه:
_چیزی نمونده.
چون چشمهام بستهست گوشهام و تیز میکنم و وقتی صدای بسته شدن در رو میشنوم هیجانم به هزار میرسه و بیطاقت میگم:
_باز کنم؟
_صبر کن،یلدا خوابیده بذارمش رو تخت خودم باز میکنم.
انگشتهای یخ زدهم رو در هم میپیچنم. زمان کوتاهی میگذره تا اینکه حضورش رو پشت سرم احساس میکنم و لحظهای بعد گرهی پشت سرم باز میشه.
چند باری پلک میزنم تا دیدم واضح بشه و با دیدن صحنهی مقابلم حیرت زده دستم رو جلوی دهنم میگیرم و میپرسم:
_اینجا خونهی ماست؟
جز به جز صورتم رو آنالیز میکنه و میگه:
_واقعا خوشت اومد؟یه خورده کوچیکتر از خونهی قبلیمونه اما…
نمیذارم حرفش تموم بشه و با شادی بغلش میکنم و از وراء شونهی هامون به خونهی جدیدمون زل میزنم و میگم:
_این مبلها…
_هموناییه که موقع خرید آینه شمعدون بهشون زل زدی و دور از چشم من از فروشنده قیمت گرفتی.
خودم رو عقب میکشم و میپرسم:
_تو شنیدی؟
سر تکون میده.
_اما رنگش رو تغییر دادم.
تا اونجایی که یادمه توی فروشگاه رنگ آبی بود و اینجا سفید،هر چند سفیدش زیباتر از آبیه.
خوب که به اطراف نگاه میکنم میبینم همه چیز سفیده.پردهها ترکیبی از سفید و شکلاتی،فرشی که وسط پهن شده هم همینطور.
_خواب که نیستم هامون؟اینجا واقعا خونهی ماست؟اما آخه چرا وسایل جدید؟
سر تکون میده:
_اون خونه رو با تمام خاطرات بدش همونجا جا میذاریم،نمیخوام هر بار با دیدن اون خونه یادم بیوفته که چطور دست روت بلند کردم.
لبخندی میزنم و میگم:
_اما من تو همون خونه عاشقت شدم.تو همون خونه شناختمت.من دلگیری از اون روزها ندارم چون تمام اون عذابها رو حق خودم میدونستم.
موهای ریخته شده توی صورتم رو کنار میزنه و با صدایی گرفته زمزمه میکنه:
_اما من خودم و نمیبخشم،تو حق داشتی. منی که دست روت بلند کردم فرقی با داداشم ندارم.نامردیه که…
دستم رو روی لبش میذارم و ساکتش میکنم:
_اینطوری نگو،تو واقعیترین مردی هستی که دیدم.
لبخند کمجونی میزنه،دستش رو میگیرم و با هیجان میگم:
_نمیخوای بقیهی خونه رو نشونم بدی؟
سر تکون میده و دستم رو دنبال خودش میکشه.آشپزخونه ی کوچیک با وسایل نو و تازه رو نشونم میده و میگه:
_چون نخواستم از این محله بریم مجبور شدم یه خونهی کوچیک اجاره کنم،اما سال بعد یه بزرگترش رو میخریم قول میدم.
قابلمههای جدیدم رو با علاقه برانداز میکنم و میگم:
_حداقل تا ده سال دیگه نمیخوام از این خونه برم.هامون چرا همه چیزو سفید گرفتی؟یعنی من دوست دارم ها اما کنجکاو شدم بین این همه رنگ چرا سفید؟
به سمتش برمیگردم و منتظر جوابم میمونم.با لبخندی کوتاه میگه:
_چون تو بین رنگها برام سفیدی،پاک،بیغلوغش و آرامشبخش.
سربه میشم و با گونههای قرمزی میگم:
_یعنی میگی هر آدمی یه رنگی داره؟
سر تکون میده، نگاهش میکنم.
_برای من تو نارنجی هستی.
میخنده.
_نارنجی؟ فکر کردم الان میگی سیاه.
سری به طرفین تکون میدم:
_نارنجی، تلفیقی از قرمز که نشون قدرته و زرد.گاهی برام زرد بودی نه یه زرد کمحال یه زرد تند با یه نور زیاد که باید ازش فاصله میگرفتی وگرنه میسوزونتت.
به یاد زمانی که روی هاله کمربند کشید میوفتم و ادامه میدم:
_اما در کل نارنجی هستی،با عظمت. اما میدونستی که رنگ آرامش سبزه؟
با خودخواهی جواب میده:
_اون آرامش بقیهست، آرامش من سفیده بی هیچ رنگی.
با لبخند به مرد نارنجی نگاه میکنم،دستش رو به سمتم دراز میکنه و با مهربونی زیرپوستی میگه:
_بیا اتاقا رو نشونت بدم.
دستش رو میگیرم و از خدا خواسته دنبالش راه میوفتم.دو اتاق روبه روی هم و یک اتاق هم گوشه ی پذیرایی داشت.
در اولین اتاق رو باز میکنه و میگه:
_اینجا اتاق ماست.
با چشمهایی گرد شده قدمی جلو میرم و بدون پلک زدن به اتاق نگاه میکنم،اینجا همه چیز تلفیقی از سفید و قرمز بود. تخت سفید با روتختی قرمز،چراغ خواب پایه بلند سفید با لامپ قرمز،کاغذ دیواری سفید با طرح ریز قرمز. نگاهم به کمد بزرگ سمت راستم میوفته و به سمتش میرم، بازش میکنم و لبخندی روی لبم میاد.
تمام لباسهام مرتب توی کمد گذاشته شده بود،کنار لباسهای هامون دیگه مثل قدیم دو کمد جدا نداشتیم.مشترک بود،اشتراکی که هامون خواسته.
صداش رو از پشت سرم میشنوم:
_فکر کردی دور انداختمشون؟
زهرخندی به غصههایی که بابت این قضیه خوردم میزنم و میگم:
_فکر کردم از زندگیت پاکم کردی حتی به ذهنمم نرسید خونهی جدید گرفتی.هامون از کجا مطمئن بودی برمیگردم؟
جملهی آخرم رو با نگاه کردن به چشمهاش میپرسم و اون درحالی که تکیه به دیوار زده جواب میده:
_اگه با پای خودت نمیومدی مجبور بودی از این خونه هم خاطره ی بد داشته باشی چون قصد داشتم زندونیت کنم.
_واقعا؟من رو بگو چه فکرها که نکردم این اواخر مدام فکر میکردم ازم دست کشیدی،چه میدونم شاید میخواستی دوباره ازدواج کنی.
تکیهش رو از دیوار میگیره و در حینی که به سمتم میاد میگه:
_تو واقعا فکر کردی من بعد طلاق دادن تو ازدواج میکنم؟
مظلومانه سر تکون میدم که با شیطنت میگه:
_من اگه بخوام زن بگیرم چه نیازی دارم تو رو طلاق بدم؟همینجوریشم میتونم زیرزیرکی بگیرم.
قیافهی مظلومم در کسری از ثانیه رنگ میبازه.با حرص مشتی به شونهش میکوبم و میگم:
_از این شوخیها با من نکن هامون.
میخنده.
_شوخی نکردم،جدی بودم ولی نیازی نیست حسودی کنی چون قول میدم تو رو بیشتر از اون یکی دوست داشته باشم البته یه خورده بیشتر چون اونطوری اون حسودی میکنه گناه داره.
لازم نیست من حرفی بزنم خودش با دیدن قیافه و رنگ قرمز صورتم خندهش میگیره و قهقههای از سر میده.
با حالت قهر صورتم رو برمیگردونم و میگم:
_خیلی بیشعوری
دست دور کمرم میندازه و با صدایی گیرا مثل خودم جواب میده:
_تو هم خیلی حسودی،ولی میدونی من عاشق همین حسادتاتم؟
به عقب هلش میدم.
_نخواستم،میرم بقیه اتاقا رو ببینم.
از اتاق خودمون بیرون میام و در اتاق روبه رو رو باز میکنم با دیدن یلدا عصبانیتم یادم میره و صورتم از عشق پر میشه و میگم:
_این مدت انگار باهام قهر بود میدونی هامون اون بینهایت به تو وابستهست با وجود اینکه هنوز شش ماهش هم نشده اما انگار تو رو خیلی بیشتر از من دوست داره.
کنج لبش لبخندی جا خوش میکنه.
_ناسلامتی دخترا بابایین.
برای اینکه بیدار نشه در اتاق رو میبندم و نگاهی به اتاق گوشه ی پذیرایی میندازم و میگم:
_اون اتاق باید بی وسیله باشه نه؟
ابرو بالا میندازه..
_اتفاقا قشنگتر از همه جای خونهست.
چشمهام برق میزنه و میخوام به اون سمت برم که جلوم رو میگیره:
_در اون اتاق رو که باز کردی عواقبش پای خودته.
یک تای ابروم بالا میره و میپرسم:
_چرا؟ نکنه بمب توش جاسازی کردی.
سری تکون میده،کنجکاویم به آخرین درجه میرسه و به سمت اتاق میرم و بیتردید درش رو باز میکنم و همون جا خشکم میزنه.
اتاقی با وسایل سفید و آبی و تخت و کمد پسرونه که…
دستی دور شکمم حلقه میشه و صدای گیرای هامون کنار گوشم زمزمه میکنه:
_نظرت چیه؟
سرم رو به سمتش برمیگردونم و خیره به نگاهش میگم:
_تو دیوونه ای. رفتی اتاق بچه درست کردی اصلا از کجا معلوم پسر باشه؟
با اطمینان جواب میده:
_به عنوان باباش حس میکنم پسره.
میخندم،دستهام رو روی دستهایی که دور شکمم حلقه شده میذارم.
_یعنی حالا باید منتظر عواقب باز کردن این در باشم؟
لالهی گوشم رو میبوسه و با صدایی خش دار زمزمه میکنه:
_زیاد منتظرت نمیذارم عزیزم.
خندم میگیره،با خندیدنم حلقهی دستهاش دور تنم تنگ تر میشه،دیشب توی چه فکری بودم و امشب…
عمیق نفس میکشم و به ماشینهای پسرونهی کوچیک که توی کمد گذاشته شده زل میزنم.زندگی پر از سوپرایزهاییه که حتی فکرش هم از ذهنت نمیگذره،مثل همین لحظه که من،در آغوش هامون دارم به اتاق کوچیک پسر آیندهمون نگاه میکنم.
نوشته رمان قصاص پارت ۴۵ اولین بار در مستر رمان. پدیدار شد.